loading...

maspab

maspab

بازدید : 245
سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 11:18

در اين مطلب گلچيني از حكايت هاي اخلاقي زيبا و داستان هاي كوتاه آموزنده ر آماده كرده ايم كه اميدواريم مورد توجه شما قرار بگيرد.

حكايت هاي اخلاقيحكمت خداونديسعدي در بيان حكايتي مي گويد:موسي عليه السلام ، درويشي را ديد از برهنگي به ريگ اندر شده. گفت:اي موسي! دعا كن تا خدا عزوجل مرا كفافي دهد كه از بي طاقتي به جان آمدم. موسي دعا كرد و برفت. پس از چند روز كه از مناجات باز آمد، مرد را ديد گرفتار و خلقي انبوه برو گرد آمده. گفت:اين چه حالت است؟ گفتند:خمر خورده و عربده كرده و كسي را كشته. اكنون به قصاص فرموده اند.
«وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِي الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزي را بر بندگانش مي گشود، در زمين ستم پيشه مي كردند». (شورا:27) موسي عليه السلام ، به حكمت جهان آفرين اقرار كرد و از تجاسر خويش استغفار.
سعدينگاه به فرودستان و شكر نعمت
سعدي گويد:
هرگز از دور زمان نناليده بودم و روي از گردش آسمان درهم نكشيده، مگر وقتي كه پايم برهنه مانده بود و استطاعت پاي پوشي نداشتم. به جامع كوفه درآمدم، دل تنگ. يكي را ديدم كه پاي نداشت. سپاس نعمت حق به جاي آوردم و بر بي كفشي صبر كردم.
پيام متن:بنابر سفارش رسول خدا صلي الله عليه و آله :به آن كه از شما پايين تر است، بنگريد و به آن كه از شما بالاتر است، منگريد؛ زيرا بدين وسيله قدر نعمت خدا را بهتر مي دانيد (و شكرگزار نعمت هاي خداوند خواهيد بود).4
دعاي مادراز بايزيد بسطامي، عارف بزرگ، پرسيدند:اين مقام ارزشمند را چگونه يافتي؟ گفت:شبي مادر از من آب خواست. نگريستم، آب در خانه نبود. كوزه برداشتم و به جوي رفتم كه آب بياورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خويش گفتم:«اگر بيدارش كنم، خطاكار خواهم بود.» آن گاه ايستادم تا مگر بيدار شود. هنگام هکر نست، او از خواب برخاست، سر بر كرد و پرسيد:چرا ايستاده اي؟! قصه را برايش گفتم. او به نماز ايستاد و پس از به جاي آوردن فريضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدايا! چنان كه اين پسر را بزرگ و عزيز داشتي، اندر ميان خلق نيز او را عزيز و بزرگ گردان».
پيام متن:اشاره به جلب رضايت مادر و تأثير دعاي او در حق فرزند، و اين كه جلب رضايت مادر، آدمي را به مقام هاي والاي معنوي مي رساند.
تيزهوشي شاگرد ابن سيناروزي ابن سينا از جلو دكان آهنگري مي گذشت كه كودكي را ديد. آن كودك از آهنگر مقداري آتش مي خواست. آهنگر گفت:ظرف بياور تا در آن آتش بريزم. كودك كه ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتي خاك از زمين برداشت و در كف دست خود ريخت. آن گاه به آهنگر گفت:آتش بر كف دستم بگذار.
ابن سينا، از تيزهوشي او به شگفت آمد و در دل بر استعداد كودك شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسيد. كودك پاسخ داد:نامم بهمن يار است و از خانواده اي زرتشتي هستم. ابن سينا او را به شاگردي گرفت و در تربيتش كوشيد تا اينكه او يكي از حاكمان و دانشمندان نام دار شد و آيين مقدس اسلام را نيز پذيرفت.
پيام متن:آثار بزرگ منشي را از كودكي مي توان در رفتار و زندگي بزرگان مشاهده رد.
گران بهاترين شيشيخ ابي سعيد ابي الخير را گفتند:فلان كس بر روي آب مي رود. شيخ گفت:«سهل است، وزغي و صعوه اي بر روي آب مي برود.» شيخ را گفتند:فلان كس در هوا مي پرد. شيخ گفت:«زغني و مگسي نيز در هوا بپرد.» او را گفتند:فلان كس در يك لحظه از شهري به شهري مي برود. شيخ گفت:«شيطان نيز در يك نفس از مشرق به مغرب مي شود. اين چنين چيزها را بس قيمتي نيست. مرد آن بود كه در ميان خلق بنشيند و برخيزد و بجنبد و با خلق داد و ستد كند و با خلق درآميزد و يك لحظه از خدا غافل نباشد».
پيام متن:ارزش واعي انسان به اين است كه همواره به ياد خداوند باشد و هرگز حضور او را از ياد نبرد.
داستان كوتاه
بندگي من يا آزادي تو؟روزي خليفه وقت، كيسه پر از سيم با بنده اي نزد ابوذر غفاري فرستاد. خليفه به غلام گفت:«اگر وي اين از تو بستاند، آزادي». غلام كيسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسيار كرد، ولي وي نپذيرفت.
غلام گفت:آن را بپذير كه آزادي من در آن است و ابوذر پاسخ داد:«بلي، ولي بندگي من در آن است».
پيام متن:گاهي ثروت هاي مادي آمي را بنده خود مي كنند و او را از بندگي خدا خارج مي سازند.
دلي خوش درگرو فراغت دليحيي بن معاذ روزي با برادري بر دهي بگذشت. برادرش گفت:اينجا خوش دهي است. يحيي وي را گفت:«خوش تر از اين ده، دل آن كس است كه از اين ده فارغ است».
درگاه هماره گشودهمرد صاحب دلي به درگاه الهي راز و نياز مي كرد و مي گفت:«خداوندا، كريما، آخر دري بر من گشاي!» رابعه عدويه اين سخن بشنيد و مرد را گفت:«اي غافل! اين در كي بسته بود!
پيام متن:درِ رحمت خداوند، همواره به روي بندگانش باز است.
چشم پوشي حكيم از ناسزاگويي ديگرانحكيمي را ناسزا گفتند. او هيچ جوابي نداد. حكيم را گفتند:اي حكيم، از چه روي جوابي ندادي؟ حكيم گفت:«از آن روي كه در جنگي داخل نمي شوم كه برنده آن بدتر از بازنده آن است».
پيام متن:«وَ اِذَا خَاطَبَهُمُ الْجاهِلُون قالُوا سَلاما؛ (بندگان شايسته خداوند كساني هستند) كه چون نادانان با آنها روبه رو مي شوند (و سخنان نابخردانه گويند،) به آنها سلام مي گويند (و با بي اعتنايي و بزرگواري مي گذرند). (فرقان:62)
مراقب سخن مردم بودنيكي از علما را پرسيدند كه يكي با ماه رويي است در خلوت نشسته و درها بسته و نفس، طالب و شهوت، غالب. هيچ باشد كه به قوت پرهيزكاري از او به سلامت بماند؟ گفت:«اگر از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان نمايند».
ببخشيد تا آرام باشيد
انتقام، اگر چه آرام كننده است! امّا اولاً ناپايدار است، ثانياً آرامش كاذب ايجاد مي كند، رابعاً كار انسان هاي ضعيف است،خامسا به خدا واگذار نمي شود. بهتر است بخشنده باشي. امّا اگر خواستي انتقام بگيري به خدا واگذار كن به يك نمونه تاريخي توجه كنيد:
نقل شده، مرحوم شاه آبادي (ره) گاهي به كساني كه به او بي احترامي و يا توهين مي كردند به آرامي پاسخ مي داد و در واقع توهين آن ها را با توهين پاسخ مي داد. البته بدون اينكه طرف مقابل صداي آن مرحوم را بشنود. فرزند مرحوم شاه آبادي علت را از پدر پرسيد كه شما با اين مقام معنوي چرا چنين مي كني؟ گفت:پسرم من از روزي كه انتقام خدا را با چشم خود ديدم، بنا را گذاشتم كه چنين كنم. ماجرا از اين قرار بود كه روزي به حمّام (عمومي) رفته بودم. وارد خزينه شدم. آب سرريز شد و كمي به سر روي يكي از افسران پهلوي (شاه ايران) پاشيده شد. وي به شدت بر افروخته و به من توهين كرد. من كه در جمع حاضران نخواستم و شايد نتوانستم پاسخ او را بدهم. به آرامي گفتم واگذارت مي كنم به خدا. از حمّام بيرون شدم و به منزل آمدم. ساعتي بعد فردي به منزل ما مراجعه كرد و درخواست كرد كه به درب حمام بروم. علت را پرسيدم. گفت خود خواهي ديد. آن افسر را ديدم كه به هنگام بالا آمدن از پله هاي حمام نقش بر زمين شده و زبانش بند آمده! گويي لال از مادر زاده شده! با ايما و اشاره از من طلب عفو مي كرد. دعا كردم و از خدا خواستم او را ببخشد. تا دعاي من خاتمه يافت. زبان در كام او به حركت درآمد و به دست و پاي من افتاد. از آن روز وقتي كسي توهيني و يا اساعه ادبي به من مي كند. ديگر او را به خدا واگذار نمي كنم. خودم به آرامي پاسخش را مي دهم تا خدا انتقام نگيرد كه منتقم بزرگي است.
پرهيز از بازگويي بدي ها و خيانت هاتكيه و تأكيد بر ماجراهاي توأم با جنايت و خيانت و بازگويي آن ها در مجالس و نشست هاي خانوادگي و فاميلي، به نوعي اشاعه مفاسد و منكرات تلقي شده و موجب فرو ريختن قباحت زشتي ها و پستي ها در ذهن زندگي ما خواهد شد. بيان خوبي ها و زيبايي هاي اخلاقي، علاوه بر آرامش گوينده موجب شادابي و نشاط و پراكندن مهر و دوستي در بين مخاطبان خواهد شد. حكايتي را با هم مرور مي كنيم:روزگاري، عالم و عارفي سوار بر مركب گرانبهايي از بياباني عبور مي كرد فردي را ديد نالان. علت را پرسيد، گفت من عليلم، توان راه رفتن ندارم. گرسنه ام ناي ايستادن ندارم. راه را گم كرده ام. درمانده ام. راكب، از اسب فرو افتاد و راه مانده را سوار بر اسب كرد تا با خود به شهر مشابعت كند، فرد نالان، يك باره مهار اسب را به دست گرفت از آنجا دور شد. و قرار بر فرار گذاشت، راكب كه دارايي خود را از دست داده مي ديد. با فرياد گفت:اي مرد جوان لحظه اي بايست و اسب و هر آنچه در خورجين آن است از آن تو باد گفت:چه مي گويي؟ عالم گفت:اين ماجرا را هرگز در جايي نقل نكن. چرا؟ چون؛ ديگر هيچ سواره اي به پياده اي و هيچ فرد سالم و توانايي به ناتواني كمك نخواهد كرد. جوان، از اسب پياده شد و گفت درس بزرگي كه امروز از تو آموختم، از همه ثروت هايي كه مي خواستم بدست آورم با ارزش تر است. تو به واقع عالم و عارف بزرگي هستي.

كلّه اي كه پر كاه باشد ظلم مي كند، نه كلّه آدميزادروزي رهگذري از باغ بزرگي عبور مي كرد، مترسكي را ديد كه در ميانه باغ ايستاده و كلاهي بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در اين بيابان دلتنگ نمي شوي؟ مترسك گفت:نه، چطور؟ روزگار برايت تكراري نيست؟ چه چيزي تو را خوشحال مي كند؟ مترسك گفت:راست مي گويي من هم گاهي از اينكه ديگران را بترسانم و آزارشان بدهم هيجان زده مي شوم و خوشحال. مترسك گفت:نه تو نمي تواني ظلم كني و يا از آزار ديگران خوشحال بشوي. رهگذر علت را پرسيد مترسك گفت:كلّه من پر كاه است و كلّه تو پر مغز آدمي. برترين مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمي تواني مثل من باشي. مگر اينكه كله ات پر كاه باشد.

شايد سگ از من شريفتر باشد.روايت شده كه در وادي طور به موسي (عليه السلام) (از جانب خداوند) ندا رسيد كه موسي، برو و پست ترين مخلوق مرا بياور حضرت موسي (عليه السلام) رفت و سگي را يافت و قلاده اي را بر گردن او بست و با خود مي آورد در بين راه با خود منكر كرد نكند اين سگ از من شريف تر باشد؟! قلاده را باز كرد و سگ را رها كرد. به جانب طور روان شد. ندا رسيد كه:موسي به عزت و جلالم سوگند اگر سگ را با خود مي آوردي نور نبوت را از وجودت خارج مي ساختم.
بنابراين، براي رشد و بالندگي و درهم شكستن دشمن درون و فرو ريختن غرور و خود بزرگ بيني نبايد ديگران را از خود پست تر و پايين تر تلقي كرد. روايت مذكور هشداري است به ماه كه مبادا به مقام و مدرك و ثروت و زيبايي خود بنازيم و بباليم. و در برابر آنان كه به ظاهر از ما پايين ترند، فخر فروشي كنيم. فراموش نكنيم كه تواضع از مهم ترين پيش نيازهاي خودسازي و تزهيب نفس است.
سفال ماندني، بهتر از كلامي نماندنينقل شده نادرشاه افشار، به سيد هاشم خار كن (كه از علماي بزرگ نجف بود) گفت:من تعجب مي كنم كه چرا اين همه ثروت و شوكت و شهرت و لذت را واگذاشته و به عبادت و نيايش و خاركني و رياضت پرداخته اي؟ به راستي چرا از لذت روي برگرفته اي و به رياضت روي آورده اي سيد هاشم خار كن گفت:من هم تعجب مي كنم كه چگونه و چرا تو از آن همه لذت هاي عالي و ماندگار اخروي بريده و به لذت هاي فاني دينوي مانع لذت هاي عالي دينوي مي شود. به راستي اگر دنيا طلاي فاني باشد كه نيست و اگر آخرت سفال باقي باشد (بلكه طلاي باقي است) بهتر نيست سفال باقي را به طلاي فاني ترجيح دهي؟ در حاليكه آخرت طلاي باقي و دنيا سفال فاني است.

بهترين تلاش، تلاش براي تغيير خود و نه ديگران استبيشتر مجالس و نشست هاي خانوادگي با گفتگوهايي همراه است كه براي ايجاد تغيير در ديگران انجام مي شود. همه مي خواهند ديگري تغيير كند. كسي به تغيير خود نمي انديشد. شوهر براي تغيير فكر و عمل همسرش تلاش مي كند و زن نيز براي متحول ساختن شوهر خود تلاش مي كند و اين دو براي تربيت و تزكيه فرزندان و... امّا بهترين راه تغيير ديگران، ايجاد تغيير و تحول در افكار و رفتار خود مي باشد.
چه خوب وصيتي بوده اين وصيت:
دانشمندي وصيت كرده كه بر روي سنگ قبرش اين جملات را بنويسند:كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير بدهم، وقتي بزرگ تر شدم، ديدم دنيا خيلي بزرگه، بهتر است كشورم را تغيير بدهم:در ميانسالي تصميم گرفتم شهرم را تغيير بدهم. آن را هم بزرگ يافتم در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را تغيير بدهم. اينك در آستانه مرگ فهميدم كه بايد از روز اول به فكر تغيير خود مي افتادم آنگاه شايد مي توانستم ديگران و بلكه دنيا را تغيير دهم...

نقش ما، در دين گريزي ديگراننقل شده است كه شيخ محمد بافقي يزدي، مدتي بسيار مي گريست. شاگردانش پرسيدند:استاد مدتي است زياد متأثر و گريانيد، چرا؟ گفت:گريه ام براي دين است كه اين همه در دنيا غيرمسلمان و بي دين درست كرده ايم؟! پرسيدند:چه ربطي دارد؟ شما چه نقشي در بي ديني ديگران داشته ايد؟ گفت:عملكرد ناشايست و رفتار ناصحيح و گفتار نامطلوب ما باعث شده اين همه غير مسلمان به اسلام روي نياورده و در راه نادرست خود گام بردارند، اگر ما شيعيان حضرت علي عليه السلام به راستي به آموزه هاي ديني خود عمل مي كرديم؛ يك غيرمسلمان در دنيا باقي نمي ماند. همه مسلمان مي شدند. چرا كه انسان ها بر اساس فطرت خود، عشق، محبت، صحبت، عدالت، ظلم ستيزي، صداقت و معنويت كه در اسلام وجود دارد را مي ستايند. اگر ما به اسلام عمل مي كرديم همه مسلمان مي شدند.

يك حكايت كوتاه«روزي هارون از اِبن سَمّاك موعظه و پندي درخواست كرد .
ابن سماك گفت:
اي هارون! بترس از اينكه وسعت بهشت به مقدار آسمان‏ها و زمين است و براي تو، به اندازه جاي پايي هم نباشد ».

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 15
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 184
  • بازدید سال : 613
  • بازدید کلی : 12012
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه